سایهسایه، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

داستان های من و بابام

سوزن

سلام به همه هفته پیش واسه یه چکاپ بابا و مامان منو بردن دکتر دکتر هم گفت که سالمم اما به اصرار بابا چون یه کم زردیم هنوز مونده بود قرار شد یه آزمایش خون بدم چشمتون روز بد نبینه آخه ه اینکه رگ های دستم هنوز معلوم نیست؛ واسه خون گرفتن دهنم صاف شد اما خوب خوبیش این بود که مامان و بابا خیالشون راحت شد و هیچ شکلی وجود نداشت. این روزا همش به این فکر میکنم اگر زبون باز کنم بابا و مامان دیوونه میشن آخه هر یه حرکت جدید کوچیک کلی اون ها رو شاد میکنه :دی برنامه روزانم به جز شیر خوردن و خوابیدن هر شب حموم کردنه که بابا این مسوولیت و به عهده داره منم خوب راضی ام چون اذیت نمیشم و تو بغل بابا اصولن خوش میگذره دیشب یه شیرین کاری هم کردم :دی بابا بغلم کرده...
16 مرداد 1390

به خونه برگشتم!

سلام به همه امرو با مامان و بابا برگشتیم خونه و من بالاخره خونه خودمون رو دیدم تو این مدت شرمنده کردین حسابی و من و بابا و مامامن هم اینقدر گرفتار بودیم که نشد از خجالتتون در بیایم از امروز زندگی یه شکل دیگه هست و من فرصت بیشتری دارم برای به روز بودن عادت جدیدی پیدا کردم و اون هم عین یه گربه خوابیدن روی سینه ی بابا هست عجب حالی میده :دی تو این مدت اتفاقاتی که واسم افتاده از افتادن بند نافم و.... رو به زودی تعریف می کنم راستی بابا قول داده یه فیلم ازم بگیره بذاره اینجا در ضمن هیچ جا خونه خود آدم نمیشه :دی اینم عکس منه تو خونه ی خودمون ...
7 مرداد 1390
1